روزی بود روزگاری،نه تو بودی،نه من،نه کوه بود،نه اسمان،نه کویر بود، نه دشت،نه رود بود،نه دریا،نه اسمان بود،نه زمین،فقط خدا بود که تو را اورد من را اورد اسمان را اورد ا.... یک روستایی بود که در ان انسان های زیادی زندگی می کردند از این قدر خلق خدا یکی از این انسان ها بی حقل ونادان بود اسمش بود غلام یک روز می رود کار در یک کمتی امداد استغدام می شود میرود دم در یک خونه را میزند در منزل را یک زن باز میکند از زن میفرسد چند بچه داری(زن:۲(غلام از دواج کردی زن یک کتک اصابی می خورد هر جا می رود کتک می خود می رود پیش رییس کمتی امداد ازش می پرسد(چرا هر جا میروم می پرسم کتک می خورم) ازش می فرسد مگه شما به ان ها چه چیزهایی می پرسی مگوید من فرسم شما بچه داری ان می گوید بله وقتی من می گویم ازدوج کردهی کتک میزنند تو من را رهنماهی کن رییس امداد هم یک کتک اسابی تحویلش میدهد(( این همان شد برای دیگران ابرتی شد یاد تو یاد او شد برای همی انسان ها ابرتی شد